حکابتی از معراج السعاده / حكايت فرزند گمنام هارون الرشيد
آورده اند كه: هارون الرشيد را كه پادشاه روى زمين بود پسرى بود
كه گوهر پاك ازصلب آن ناپاك چون مرواريد از درياى تلخ و شور ظاهر
گشته و آستين بى نيازى برملك و مال افشانده و پشت پاى بر تخت
و تاج زده و جامه كرباس كهنه پوشيدى و به قرص نان جوى روزه خود
را گشودى.
روزى پدرش در مقامى نشسته بود وزرا و اكابرو اعيان در خدمت، كمر
بندگى بسته، و هر يك در مقام خود نشسته بودند كه آن پسر باجامه
كهنه و وضع خفيف از آن موضع گذر نمود.جمعى از حضار با هم گفتند:
كه اين پسر، سر امير را در ميان پادشاهان به ننگ فرو برده، مى بايد
امير او را از اين وضع ناپسند منع نمايد.
اين گفت و شنود به گوش هارون رسيد، پسر را طلبيد و از روى مهربانى
زبان به نصيحت او گشود.
آن جوان گفت: اى پدر! عزت دنيا را ديدم و شيرينى دنيا را چشيدم،توقع
من آن است كه: مرا به حال خود گذارى كه به كار خود پردازم و توشه راه
آخرت را سازم.مرا با دنياى فانى چكار و از درخت دولت و پادشاهى مرا
چه ثمر.
هارون قبول نكرد و اشاره به وزير خود كرد تا فرمان ايالت مصر و حدود آن
را به نام نامى او نويسد.
پسر گفت: اى پدر! دست از من بدار و الا ترك شهر و ديار كنم.
هارون گفت: اى فرزند! مرا طاقت فراق تو نيست، اگر تو ترك وطن گويى،
مرا روزگار بى تو چگونه خواهد گذشت؟ !
گفت: اى پدر! ترا فرزندان ديگر هست كه دل خود را به ايشان شادكنى
و اگر من ترك خداوند خود گويم كسى مرا جاى او نتواند بود، كه او را
بدلى نيست.
آخر الامر پس ديد كه: پدر دست از او بر نمى دارد نيمه شبى خدم و
حشم را غافل كرده از دار الخلافه فرار، تا بصره هيچ جا قرار نگرفت.و بجز
قرآنى از مال دنيا هيچ نداشت.و در بصره مزدورى كردى و در ايام هفته
بجز روز شنبه كار نكردى.يك درهم و «دانگ» اجرت گرفتى و در ايام هفته
بدان معاش نمودى.
ابو عامر بصرى گويد: ديوار باغ من افتاده بود، به طلب مزدورى كه گل كارى
كند، ازخانه بيرون آمدم، جوان زيبارويى را ديدم كه آثار بزرگى از او ظاهر،
و بيل و زنبيلى درپيش خود نهاده، تلاوت قرآن مى كند.
گفتم: اى پسر! مزدورى مى كنى؟
گفت: چرانكنم كه از براى كاركردن آفريده شده ام.بگو مرا چه كار خواهى فرمود؟
گفتم: گل كارى.
گفت: به اين شرط مى آيم كه يك درهم و دانگى به من اجرت دهى، و وقت
نماز رخصت فرمايى.
قبول كردم و وى را بر سر كار آوردم.چو شام آمد، ديدم كار ده مرد كرده بود و
دو درهم از كيسه بيرون آوردم كه به وى دهم قبول نكرد و همان يك درهم و
دانك را گرفته و رفت.
روزى ديگر، باز به طلب او به بازار رفتم او را نيافتم احوال پرسيدم گفتند: غير
شنبه كار نمى كند.كار خود را به تعويق انداختم تا شنبه شد.چون روز شنبه
به بازار آمدم،همچنان وى را مشغول قرآن خواندن ديدم، سلام كردم، و او را
به مزدورى خواستم اورا برداشته به سر كار آوردم و خود رفته از دور ملاحظه
كردم، گويا از عالم غيب او راكمك مى كردند.چون شب شد، خواستم وى
را سه درهم دهم، قبول نكرد و همان يك درهم و دانگ را گرفته و رفت.
شنبه سوم، باز به طلب او به بازار رفتم او را نيافتم از احوال او پرسيدم؟
گفتند: سه روز است كه در خرابه اى بيمار افتاده.شخصى را التماس كردم
مرا نزد او برد.چون رفتم ديدم در خرابه بى درى بى هوش افتاده و نيم خشتى
در زير سر نهاده، سلام كردم چون در حالت احتضار بود التفاتى نكرد.بار ديگر
سلام كردم مرا شناخت سر او را بردامن گرفتم مرا از آن منع كرد و گفت: بگذار
اين سر را بجز از خاك سزاوار نيست.سراو را بر زمين گذاردم ديدم اشعارى
چند به عربى مى خواند.
گفتم ترا وصيتى هست؟
گفت: وصيت من به تو آن است كه: چون وفات كنم روى مرا بر خاك گذارى
و بگويى پروردگارا! اين بنده ذليل تو است كه از دنيا و مال و منصب آن گريخته
و رو به درگاه توآورده است كه شايد او را قبول كنى.پس به فضل و رحمت
خود او را قبول كن و ازتقصيرات او درگذر.و چون مرا دفن كنى جامه و زنبيل
مرا به قبر كن ده.و اين قرآن وانگشتر مرا به هارون الرشيد رسان و به او بگو:
اين امانتى است از جوانى غريب.
و اين پيغام را از من به وى گوى: «لا تموتن على غفلتك»
.يعنى: «زنهار به اين غفلتى كه دارى نميرى» .
اين گفت و جان به جان آفرين سپرد.
جهان اى برادر نماند به كس دل اندر جهان آفرين بند و بس
چو آهنگ رفتن كند جان پاك چه بر تخت مردن چه بر روى خاك
بلى چون رفتنى شد زين گذرگاه زخارا به بريدن يا ز خرگاه
( معراج السعاده ، ملا احمد نراقی ، ص 599تا 601)