داستانی از جوانی که راضی به رضای الهی بود از زبان آیت الله بهجت(ره)
حجة الاسلام والمسلمین قدس از شاگردان آقا می گوید :
یک روز از روزهای درسی کمی زودتر به خانه آیت الله عظمی
بهجت رفتم - زیرا ایشان گاهی از اوقات وقتی شاگردان به
درس وارد می شدند هر چند یک نفر هم بود به اتاق درس
می آمد و تا هنگام آمدن دیگران احیاناً جریان و یا حدیث و یا
نکته اخلاقی را گوشزد می کردند - بنده نیز به طمع مطالب
یاد شده قدری زودتر رفتم خوشبختانه آقا که صدای ” یاالله ”
حقیر را شنید زودتر تشریف آورد . بعد از احوالپرسی فرمود :
در نجف یکی از آقازاده های ایرانی که از اهل همدان و بسیار
جوان زیبا و شیک پوش بود و از هر جهت به جمال و خوش
اندامی شهرت داشت ، به بیماری سختی گرفتار و از دو پا
فلج شد به گونه ای که با عصا بیرون می آمد . من سعی
داشتم که با از روبرو نشوم .، زیرا فکر می کردم که با وصف
حالی که او داشت ، از دیدن من خجالت می کشد . لذا
نمی خواستم غمی بر غمش بیفزایم .یک روز از کوچه بیرون
آمدم و دیدم او سرکوچه ایستاده است و نا خواسته با او روبرو
شدم و با عجله و بدون تامل گفتم : حال شما چطور است ؟
تا این حرف از دهانم بیرون آمد ناراحت شدم و با خود گفتم که
چه حرف نا سنجیده ای ، مگر حال او را نمی بینی ! چه نیازی
بود از او بپرسی ؟ به هر حال خیلی از خودم بدم آمد ولی برخلاف
انتظار من ، وقتی وی دهان باز کرد مثل این که آب یخ روی آتش
ناراحتی دورنم ریخت ، چنان اظهار حمد و ستایش کرد و چنان با
نشاط و روحیه ابراز سرور کرد که گویا از هر جهت غرق در نعمت
است من با شنیدن صحبت های او آرام گرفتم و ناراحتی ام برطرف
گردید .
منبع : نشریه فرهنگی عرشیان ، شماره 3