مردى نزد امام حسن عليه السّلام رسيده و گفت: اى زاده رسول
خدا،گردن هايمان را خوار و ذليل ساختى، و آنچنان ما شيعيان را
به بردگىانداختى كه هيچ كسى برايت باقى نماند!!.
حضرت فرمود:براى چه؟!
گفت: به اينكه حكومت را تسليم اين طاغيه نمودى!.
حضرت فرمود: به خدا اين حكومت به او واگذار نكردم جز براى اينكه
يارو ياورى براى خود نيافتم، و گر نه با او شبانه روز جنگ مىكردم
تاخود خداوند ميان من و او حكم و داورى فرمايد، ولى أهل كوفه
را شناخته و آزمودم، و هيچ خيرى نديدم، اينان عارى از هر وفا و
عهدى در سخن و كردار و دمدمى مزاجند، اينان معتقدند كه
قلبو دلشان با ماست ولى شمشيرهاشان عليه ما كشيده
شده است.
راوى گفت: همين طور با من سرگرم صحبت بود كه ناگاه خون بالا
آورد، ظرفى طلبيد و از معدهاش آنقدر خون آمد كه آن ظرف لبريز شد.
عرض كردم: اى زاده رسول خدا اين چه حالى است كه شما را رنجور
مىبينم؟! فرمود: اين طاغيه كسى را مأمور نموده كه به من سمّ دهد
و آن بر جگر من أثر گذاشته و همان طور كه مىبينى تكّه تكّه از دلم
خارج مىشود.
عرض كردم: آيا قصد درمان آن را نداريد؟! فرمود: دو مرتبه اين سمّ را
به من خورانده و آن را درمان كردهام ولى اين بار هيچ دوايى برايش
نيافتم.
و به من خبر رسيده كه معاويه نامهاى به پادشاه روم ارسال نموده و
درخواست سمّ كشنده مايعى نموده، و او در جواب نامه گفته در دين
ما جايز نيست كه كمر به قتل كسى ببنديم كه قصد جان ما را نكرده.
و معاويه در نامه بعدى به او نگاشته كه: اين فرد فرزند مردى است
كه در ارض تهامه شورش نموده و قصد مطالبه حكومت پدرش را دارد،
و من مىخواهم كسى را مأمور كنم تا اين زهر را به او بنوشاند تا
تمام عباد را راحت و آسوده و همه جا را آرام كنم.
و همراه اين نامه هداياى بسيارى روانه ساخت تا اينكه پادشاه روم
نيز اين سمّ كه مرا با آن مسموم نمود را برايش ارسال نمود البتّه با
شرط و شروط.
و نقل است كه معاويه اين سمّ را به همسر آن حضرت جعده دختر
اشعث داده و به او گفته: «اين را به او بخوران و وقتى او مرد تو را
به زوجيت پسرم يزيد درخواهم آورد»، پس چون سمّ را به آن حضرت
خوراند و او به شهادت رسيد آن زن ملعونه نزد معاويه شتافته و گفت:
مرا به همسرى يزيد درآور. معاويه گفت: برو دور شو! زنى كه شايسته
همسرى حسن بن علىّ نباشد در خور پسرم يزيد نيز نخواهد بود!!ا
(حتجاج-ترجمه جعفرى، ج2، ص: 72)