من چگونه آب نوشم رهبرم عطشان ببینم
21 آبان 1392 توسط مرادی
تشنه لب در آب رفتم این سخن با خویش گفتم
من چگونه آب نوشم رهبرم عطشان ببینم
مشک را پر کردم از آب و به خود گفتم که باید
راه نزدیکی برای خیمه رفتن برگزینم
راه نخلستان گرفتم لیک از شمشیر دشمن
قطع شد دست علم گیر از یسار و از یمینم
فکر کردم دست دادم آب دارم غم ندارم
سرفرازم ساقی اطفال عطشان حزینم
ناگهان دیدم که در ره ریخت آب و سوخت قلبم
تیر زد بر مشک آن خصمی که بود اندر کمینم
دیگر از دیدار اطفال حسین شرمنده بودم
تیر زد دشمن به چشمم تا که طفلان را نبینم
گفتم اکنون خوب است برگردم به خیمه
ناگهان بر سر فرود آمد عمود آهنینم