داستان مسجد مهمان کُش / آدمهاي ضعيف که به اينجا بيايند خود را مي بازند و مي ميرند.
مثلي است که در مثنوي آورده، مي گويد در يکي از شهرها مسجدي بود [1]
که به “مسجد مهمان کُش” معروف شده بود. مي دانيد قديمها مهمانخانه و
مانند آن نبوده و اگر کسي وارد محلي مي شد و دوست و آشنايي نمي داشت
مسجد را مسکن مي گزيد. مسجدي بود که معروف شده بود که هر کس مي آيد
اينجا شب مي خوابد، صبح که مي روند، جنازه اش را بيرون مي آورند و کسي
هم نمي دانست علت قضيه چيست. يک آدم غريبي آمد، رفت در آن مسجد
بخوابد، مردم گفتند آنجا نرو، اين مسجد نمي دانيم چگونه است که هر کس
مي آيد شب در اينجا مي خوابد صبح جنازه اش را بيرون مي آورند، زنده
نمي ماند.
گفت: من ديگر از زندگي بيزارم و از مرگ هم نمي ترسم، من مي روم. هر کار
کردند گوش نکرد و رفت در آنجا خوابيد.
ضمنا آدم شجاع و دليري بود. آن نيمه هاي شب که شد صداهاي هولناکي از
اطراف اين مسجد بلند شد: آي تو کي هستي که آمده اي اينجا؟ الان خفه ات
صفحات: 1· 2