داستان مسجد مهمان کُش / آدمهاي ضعيف که به اينجا بيايند خود را مي بازند و مي ميرند.
مي کنيم، الان ريز ريزت مي کنيم؛ يک صداهاي مهيبي در آن تاريکي که زهره
شير مي ترکيد. تا اين صداها را شنيد، اين هم از جا بلند شد و گفت: تو کي
هستي؟ صدايش را بلندتر کرد: هر که هستي بيا جلو، من از مرگ نمي ترسم،
من ديگر از اين زندگي بيزارم، بيا هر کاري مي خواهي بکني بکن. شروع کرد
فريادِ بلندتر کشيدن. يک مقدار که جلو رفت و فرياد کشيد صداي مهيبي از داخل
مسجد بلند شد، ناگهان ديوارها فرو ريخت و طلسمهايي که در آنجا بود شکست
و گنجهايي که در آنجا مدفون بود پيش پاي آن آدم فرو ريخت. فردا صبح از آنجا با
يک سلسله گنجها بيرون آمد.
سيد جمال مي گويد غرب آن مسجد مهمان کش است. آدمهاي ضعيف که به
اينجا بيايند خود را مي بازند و مي ميرند. بايد فرياد کشيد و اين طلسم دروغين
را شکست، که خودش همين کار را کرد و مصداق آن آدم دلير بود. در آن زماني
که مبارزه با انگلستان در دِماغ احدي نمي توانست خطور کند فرياد مبارزه با
سياست استعماري انگلستان را بلند کرد و براي اولين بار اين حالت خودباختگي
را از مردم گرفت و روي خودِ اسلامي مردم تکيه کرد. براي تمام ملتهاي اسلامي
يک منش، يک هويت و يک “من” قائل بود، يک “من” تحقير شده، يک “من” مستَذَلّ،
يک من پامال شده، يک مني که شرافت و کرامت خودش را فراموش کرده، تاريخ
خودش را فراموش کرده. اين “من” و “خود” ش را بايد به ياد او آورد. اين بود که به
تاريخ صدر اسلام، به گذشته اسلام، به تمدن اسلامي در گذشته، به فرهنگ
اسلامي در گذشته تکيه مي کرد، “خود” اين ملت را به يادش مي آورد، به اين
ملت روحيه مي داد.
________________________________________
[1] . البته سيد جمال اسم مسجد نبرده، گفته معبدي بود. خيال مي کنم که چون
در اروپا اين قصه را نشرمي داده نخواسته اسم مسجد بياورد. مي گويد معبدي بود
در نزديکي شهر اصطخر. شايد در اصلِ قصه اي که قبل از مولوي هم بوده اسم مسجد
نبوده؛ به هر حال قصه اي است قديمي.
(مجموعه آثار استاد شهيد مطهري، ج24، ص: 153)
صفحات: 1· 2