اين پسر را شأن و منزلت بزرگى خواهد بود.
ابن عباس مى گويد، از پدرم عباس شنيدم كه چنين مى گفت:
چون براى پدرم عبد المطلب، عبد الله متولد شد در چهره او پرتوى ديدم كه چون پرتو خورشيد مى- درخشيد و آشكار بود. پدرم گفت: اين پسر را شأن و منزلت بزرگى خواهد بود.
عباس گويد: من در خواب ديدم كه گويى پرنده يى سپيد از سوراخ بينى عبد الله بيرون آمد و به پرواز درآمد و به خاور و باختر رسيد و سپس برگشت و بر خانه كعبه فرو افتاد و همه قريش براى او پيشانى بر خاك نهادند و در همان حال كه مردم متوجه آن بودند به صورت پرتوى درآمد كه ميان آسمان و زمين بود و امتداد يافت و به خاور و باختر رسيد. چون از خواب بيدار شدم از كاهنه بنى مخزوم پرسيدم. گفت:
اى عباس! اگر خواب راست و صادقى ديده باشى، همانا از صلب او پسرى متولد مى شود كه مردم خاور و باختر پيرو او خواهند شد.
پدرم مى گفت: كار عبد الله مرا وجهه همت است، تا آنكه عبد الله با آمنه كه از نيكوخلق ترين و زيباترين زنان قريش بود ازدواج كرد و چون عبد الله درگذشت و آمنه رسول خدا (ص) را زاييد به ديدار او رفتم و ديدم كه ميان دو چشم آن حضرت پرتوى مى درخشد و در چهره اش نگريستم و دانستم كه هموست. و از او رايحه مشك استشمام كردم و از شدت بوى خوش او خود من هم، همچون قطعه يى مشك خوشبو شدم.
آمنه براى من نقل كرد و گفت: چون درد زايمان مرا گرفت و سخت شد، همهمه و سخنى شنيدم كه چون سخن آدميان نبود و رايتى از سندس بر چوبى از ياقوت ديدم كه ميان آسمان و زمين زده شد و چون پسرم متولد شد ديدم پرتوى از سرش بر زد و به آسمان رسيد و كاخهاى شام را ديدم كه همچون شعله آتش بود، و بر گرد خود پرندگان بسيار ديدم كه بالهاى خود را اطراف من گسترده اند.
در همين هنگام شعيره اسدى (گويا نام زنى كاهن است) را ديدم كه از كنار من گذشت و گفت: اى آمنه! كاهنان و بتها از پسر تو چه بر سرشان آمد. و مردى جوان و كشيده قامت و سخت سپيد چهره و نيكو لباسى را ديدم كه فقط پنداشتم عبد المطلب است. او به من نزديك شد و نوزاد را گرفت و آب دهان خود را در دهان نوزاد انداخت و از او سخنانى پرسيد و نوزاد سخن گفت و من نفهميدم جز آنكه آن مرد به نوزاد گفت: در پناه امان خدا و حفظ و نگهداشت او باشى. همانا من دل ترا از ايمان و دانش و بردبارى و يقين و عقل و شجاعت انباشتم.
تو گزيده ترين بشرى. خوشا بر آنكه از تو پيروى كند و واى بر آن كس كه از تو تخلف ورزد. آنگاه انبانى از حرير سپيد بيرون آورد و گشود و در آن مهر و خاتمى بود كه بر دوش نوزاد زد و گفت: خدايم فرمان داده است كه بر تو از روح قدس بدمم، و در او دميد و بر او پيراهنى پوشاند و گفت: اين امان تو از آفات دنياست.
آمنه به من گفت: اين چيزى بود كه من ديدم، و من در آن هنگام خط مى خواندم.
جامه پيامبر (ص) را كنار زدم و ديدم مهر نبوت ميان دوشهاى اوست، و اين موضوع را همواره پوشيده مى داشتم و فراموش كرده بودم و آن را به ياد نياوردم، تا روزى كه مسلمان شدم پيامبر (ص) آن را به ياد من آوردند.
(روضة الواعظين ،محمد بن احمد فتال نيشابورى، ترجمه مهدوى دامغانى، ص 117)