از بازار مکافات بترسید(2)
…نقل می کنند موشی شخصی را مورد آزارو اذیت قرار داد بود و لباس های
زن آن شخص را ، سوراخ کرده بود ، شوهر آن زن موش را گرفت و روی آن
نفت ریخت و او را آتش زده و رها کرد و موش آن قدر دوید تا سوخت و از
بین رفت . حالا آن زن و مرد دو فرزند منافق فراری دارند و این مرد همین
طور در آتش خجالت و بی آبرویی و انگشت نمایی می سوزد و از مردم
فراری و سرگردان است .
گویند بچه ای در نانوایی سنگکی ، یک سنگریزه داغی را در گردن بچه
دیگریانداخت . در همان لحظه دل درد شدیدی گرفت و هر چه دکتر بردند
خوب نشد ،یک دکتر دیگری آوردند او به بچه گفت راستش را بگو چه
خوردی ؟کجا رفتی ؟چه کرده ای؟ بچه هم جریان را گفت ، رفتند و آن
بچه را پیدا کردند و راضینمودند و این یکی هم خوب شد .
در روایتی امام کاظم علیه السلام فرمودند : آن هنگام که حسن و
حسینعلیهم السلام کودک بودند ، در مدینه یک نفر از مخالفان بی رحم
با آن ها برخورد شدید کرد . حسین علیه السلام به او تند شد ، آن
شخص دست راستش را بلند کرد تا به حسین علیه السلام بزند ، خداوند
آن را از شانه اش خشک نمود.
او عبرت نگرفت و دست چپش را بالا بلند کرد که به حسین علیه السلام
بزند دست چپ او نیز مثل دست راستش خشک شد . او به جزع و التماس
افتاد و به حسن و حسین علیهم السلام گفت : شما را به حق پدر و
جدتان سوگند می دهم که دعا کنید که خداوند دستم را آزاد کند .
حسین علیه السلام عرض کرد ( خدایا او را آزاد کن و این حادثه را برای
او حجت و مایه ی عبرت قرار ده ) خداوند بلافاصله دعای حسین
السلام را به استجابت رسانید و دست او خوب شد ولی او عبرت نگرفت
و به همان تیره دلی خود باقی ماند .
( آداب الطلاب ، شاکر برخوردار فرید ، ص 387 )