از بازار مکافات بترسید(1)
از مکافات عمل غافل نشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
آن قدر گرم است بازار مکافات عمل
دیده گر بینا بود هر روز، روز محشر است
یک روز تولد رضا شاه مصادف شد با عاشورا ، از طرف حکومت دستور
دادند در تهران ، بازار سبزه میدان را چراغانی کنند . همه کاسب ها از
فشار حکومت و با زور چراغانی کردند ، مگر یک نفر که با مکر و حیله
فرار کرد . بعد از مدتی آتش سوزی در بازار به وقوع پیوست و تمام
مغازه ها آتش گرفت و سوخت مگر مغازه همان یک نفر .
زمان طاغوت مامور مالیات به در مغازه سیدی آمد و طلب مالیات کرد ،
آن سید گفت : فعلا ندارم . روز بعد مامور برگشت و طلب مالیات کرد ،
باز سید گفت : ندارم . روز سوم هم همین طور شد ، آن مامور گفت:
اگر مالیات ندهی دهانت را پر از نجاست می کنم . آن مامور به خانه
رفت شب هنگام ، چون ایام گرم و فصل تابستان بود ، در پشت بام
خوابید ، نیمه شب که برای رفتن به مستراح بیدار شد ناگهان از لبه
پشت بام پایش لغزید و از بالا به پایین افتاد و با سر درون چاه توالت
افتاد و چاه های قدیم مثل چاه های امروزی نبود ، صبح خانواده اش
بیدار شدند ولی او را ندیدند پس از جستجو دیدند پاهای او از چاه بیرون
است و با سر به درون نجاست رفته و دهانش پر از نجاست شده است
و شکمش باد کرده است .
در زمان طاغوت دیده بودند که افسری چادر را از سر خانم یکی از متدینین
معروف کشید . چند قدم که جلو رفت ، به زمین خورد و سرش به جدل
خیابان اصابت کرد و به درک واصل شد…..
( آداب الطلاب ، شاکر برخوردار فرید، ص 386)