آرزوی خورشید
روزی در گرمای تابستان به زمین خیره شده و گرمای وجودم را نثار زمینیان می کردم. در یک صحرای وسیع کاروانی را دیدم .نگاهم بر کودکان این کاروان افتاد ،از شدت گرما گریه می کردند از پدر آب می خواستند و او به من نگاه می کرد ، گویی تمنای غروبم را داشت تا تشنگی کودکانش کمتر شود ولی من نمی توانستم برای او کاری کنم . آب در آن نزدیکی بود و عده ای در کنار آب شادی کنان قهقهه می زدند، آب می نوشیدند و اسب هایشان را سیراب می کردند.در آن روز آرزو کردم ابری بیاید و مرا بپوشاند تا این صحنه ها را نبینم .
ناگاه جوان رشیدی آمد و مشکی برداشت، به طرف نهر آب رفت ،همه از آنجا گریختند.
به نهر رسید ،دستهایش را زیر آب برد و بالا آورد،جلوی چشمانش نگه داشت نمی دانم با خود چه اندیشید ؟ آب را بر روی آب ریخت و با مشک پر از آب روانه خیمه ها شد.کودکان در انتظار بودند ، شادی تمام وجودم را فرا گرفته بود .
آه !چه بگویم ، عده ای پشت نخل ها ایستاده بودند با تمام وجودم فریاد زدم :مواظب باش .ولی صدای من به گوش او نمی رسید. با خوشحالی و به سرعت روانه خیمه ها بود ناگاه او را تیرباران کردند،دستانش را جدا کردند،ولی به سرعت در حرکت بود تا تیری به مشک خورد ،همانجا ایستاد به من نگاه تندی کرد ولی تیری نگاهش را از من گرفت .
آن دست ها و چشمانی که لحظه ای پیش به آن آب روان بود دیگر توان حرکت نداشت.
آری در آن لحظه برای اولین بار از گرمای خود بیزار شدم می خواستم ابری باشم و بر آن مرد و کودکان ببارم تا تشنگی آن ها برطرف شود ولی چه کنم من خورشیدم.