• تماس  
  • خانه 

امام رضا علیه السلام : مؤمن مؤمن نباشد تا در او سه خصلت باشد

12 دی 1392 توسط مرادی

 

از مبارك مولاى امام رضا، فرمود :


مؤمن مؤمن نباشد تا در او سه خصلت باشد

 

روشنى از پروردگارش و روشى از پیغمبرش و روشى از امامش،

 

روش پروردگارش راز پوشى است، خداى جل جلاله فرماید

داناى نهانست و احدى بر راز او مطلع نشود جز رسولى كه

خود پسندد

 

روش پیغمبرش مدارا با مردم زیرا خداى عز و جلبه پیغمبرش

دستور مداراى با مردم داد و فرمود عفو پیشهكن و به نیكى

دستور ده و از نادانان رو برگردان

 

روش امامش شكیبائى درسختى و فكارى و گاه نبرد است‏

خداى عز و جلمی فرمایدآنان كه شكیبایند در سختى و

فكارى و گاه نبرد هم آنان باشند كه راستى كردند و هم

آنهایند پرهیزكاران.


(الأمالی (للصدوق) ، ترجمه كمره‏اى، متن، ص: 330)

 نظر دهید »

آنچه ابو الصّلت هروى در مورد شهادت حضرت رضا- عليه السّلام- با انگور زهر آلود گفته است

11 دی 1392 توسط مرادی

 

محمّد بن على ماجيلويه با شش تن ديگر از مشايخ- رضى اللَّه عنهم- كه نامشان در متن ذكر شده است از ابو الصّلت روايت كرده‏اند كه گفت:

همين طور كه من در مقابل ابو الحسن عليه السّلام ايستاده بودم، آن جناب به من فرمود:
اى أبا صلت به اين بقعه كه هارون در آنجا دفن شده است داخل شو و از هر گوشه آن از چهار كنج مشتى خاك براى من بياور، من رفتم و آنچه خواسته بود برداشته آوردم،

چون مقابلش رسيدم فرمود: يكى يكى از آن (چهار مشت) خاك را بمن ده و او نزد درب ايستاده بود، من از خاكها يكى را بدو دادم آن را بوئيد و بر زمين ريخت سپس رو بمن كرده گفت: در اينجا براى دفن من قبرى حفر مى‏كنند، و سنگى پيدا مى‏شود كه اگر همه كلنگ هاى خراسان گرد آيندنمي توانند آن سنگ را از جا بيرون كنند، بعد در باره خاك پايين پا و خاك بالاى سر هارون نيز نظير اين كلام را فرمود، آنگاه گفت: آن خاك ديگر را به من ده، من خاك (پيش روى را) بدو دادم آن را بگرفت، و فرمود:

اين خاك از تربت من است؛ بعد فرمود: براى من در اين موضع قبرى حفر كنند، و تو آنان را امر كنى كه تا هفت پلّه گود كنند، و در آنجا از يكسو قبر را گشاد و وسيع كنند و قبرى احداث نمايند، اگر از آن امتناع ورزيدند و گفتند: حتما بايد لحد داشته باشد، پس بگو بايد دو ذراع و يك وجب وسعت قبر باشد، پس خداوند خود آن را هر چه بخواهد وسعت مي دهد، و چون چنين كردند، تو خواهى ديد كه در بالين قبر خيسى پيدا مى‏شود، اين كلامى را كه به تو مى‏آموزم در آنجا بخوان، پس قبر پر از آب خواهد شد و پر مى‏شود، و در آن آب، ماهيان ريزى خواهى ديد، پس براى آنها نانى كه اكنون به تو مي دهم خرد مي كنى، و آنها مى‏بلعند و چون چيزى از آن نان باقى نماند ماهى بزرگى آشكار مى‏شود و آن ماهيان ريز را مى‏بلعد تا اينكه هيچ باقى نماند سپس پنهان مي گردد و چون غايب شد تو دست بر آن آبفرو بر، و اين كلام را كه به تو ياد مي دهم بخوان، و آب فرو مى‏نشيند، و چيزى از آن باقى نمى‏ماند، و اين كار را جز در پيش روى مأمون انجام مده، آنگاه فرمود:

اى ابا صلت فردا من بر اين فاجر وارد مى‏شوم، پس اگر از آنجا سر برهنه خارج شدم با من سخن گوى و من پاسخت را خواهم داد، ولى اگر در بازگشتن، سرم را پوشيده بودم با من سخن مگو،

ابو الصّلت گويد: چون صبح شد لباس خود را بر تن كرد و در محراب عبادتش منتظر نشست، و همين طور كه انتظار مى‏كشيد ناگهان غلام مأمون وارد شد، و گفت: امير شما را احضار مي كند، حضرت كفش خود را بپاى كرد و رداى خود را بر دوش افكند و برخاسته حركت كرد و من در پى او مي رفتم تا بر مأمون وارد شد، و در پيش روى مأمون طبقى از انگور بود و طبق هائى از ميوه‏جات و در دست او خوشه انگورى بود كه مقدارى از آن را خورده بود، و مقدارى از آن باقى بود، چون چشمش بآن حضرت افتاد از جاى برخاست و با او معانقه كرد و پيشانيش را بوسيد و آن حضرت را در كنار خود نشانيد، و خوشه انگورى كه در دست داشت به آن جناب داده و گفت:

يا ابن رسول اللَّه من انگورى از اين بهتر تاكنون نديده‏ام، حضرت بدو فرمود:

بسا مى‏شود كه انگورى نيكو است، از بهشت است، (يعنى انگور نيكو در بهشت است)

گفت: شما از آن تناول كنيد.

امام فرمود: مرا از خوردن آن معاف بدار،

گفت: بايد تناول كنى، براى چه نمي خورى؟ شايد خيال بدى در باره من كرده‏اى؟ و خوشه انگور را برداشت و چند دانه از آن را خورد، و بعد به پيش آورده و امام از او گرفت و سه دانه از آن را به دهن گذارده و خوشه را بر زمين نهاد و برخاست،

مأمون پرسيد: به كجا مي رويد؟

فرمود: بدان جا كه تو مرا فرستادى، و عبا بسر كشيده خارج شد،

ابو الصّلت گويد: من با او سخنى نگفتم تا داخل خانه شد، و فرمود: درها را ببنديد (كسى را راه ندهيد) درها را بستند و حضرت در بستر خود خوابيد، و من اندكى در صحن خانه با حالتى افسرده و اندوهگين ايستاده بودم كه در آن حال چشمم بجوانى نورس، خوشروى، مجعّد موى، شبيه‏ترين مردم به حضرت رضا عليه السّلام افتاد كه داخل خانه شد، من پيش دويدم و سؤال كردم قربان درها كه بسته بود شما از كجا وارد شديد؟

گفت:آنكه مرا از مدينه در اين وقت بدينجا آورد همو مرا از در بسته وارد خانه نمود، پرسيدم شما كه باشيد؟

گفت: من حجّت خدا بر تو هستم اى ابا صلت، من محمّد بن علىّ مي باشم، سپس بسوى پدرش رفت و وارد اطاق شد و مرا فرمود:با او داخل شوم،چون ديده پدرش رضا عليه السّلام بر او افتاد يك مرتبه از جا جست و او را در بغل گرفت و دست در گردن او كرد و پيشانيش را بوسيد و او را با خود به فراش كشيد و محمّد بن علىّ به رو در افتاد و پدر را مي بوسيد و آهسته به او چيزى گفت كه من نفهميدم، امّا بر لبان حضرت رضا عليه السّلام كفى ديدم كه از برف سفيدتر بود ابو جعفر آن را با زبان برمي گرفت، و بعد حضرت دست زير لباس بر سينه برد و چيزى مانند گنجشك بيرون آورد و ابو جعفر عليه السّلام آن را بلعيد، و حضرت از دنيا رفت،

و ابو جعفر مرا گفت: اى ابا صلت برخيز از آن پستو و انبار تخته‏اى كه ميّت را بر آن مي شويند حاضر ساز و آب براى تغسيل بياور، عرض كردم، در انبار و پستو تخته غسل و آب نيست، ولى حضرت فرمود: آنچه به تو امر كردم انجام ده، من داخل انبار شدم و ديدم هر دو آماده است، بيرون آوردم و دامن قبا بر كمر بستم و پاى برهنه نمودم كه آن جناب را غسل دهم،

حضرت فرمود: اى ابا صلت كنار رو كه غير از تو كسى با من است كه مرا در تجهيز يارى مى‏كند، و امام را غسل داده، و به من فرمود: به پستو رو و جامه‏دانى كه در آن كفن و حنوط است بياور، من رفتم بقچه‏اى ديدم كه هرگز آن را نديده بودم،آن را برگرفته نزد حضرت آوردم، پس او را كفن كرد و بر او نماز گذارد،

پس گفت: آن تابوت را بياور، عرض كردم نزد نجّارى روم و از او بخواهم تابوتى بسازد؟

فرمود: نه، برخيز و برو در خزانه و انبار تابوتى هست، من به انبار رفته تابوتى يافتم كه تاكنون در آنجا آن را نديده بودم، آن را نزد حضرتش آوردم، او جنازه حضرت رضا عليه السّلام را برداشته در آن تابوت نهاد و دو پايش را راست يك ديگر نهاد و دو ركعت نماز خواند كه هنوز تمام نشده بود كه سقف خانه شكافت و جنازه از آن شكاف سقف خارج شد و بيرون رفت،

من عرض كردم يا ابن رسول اللَّه اينك مأمون خواهد آمد و پدرت رضا عليه السّلام را از ما مطالبه مى‏كند، ما بايد چه كنيم؟

فرمود: ساكت باش اى ابا صلت، جنازه باز خواهد گشت، و هيچ پيامبرى در مشرق از دنيا نرود و وصىّ او در مغرب نميرد مگر اينكه خداوند ارواح و اجساد آنان را جمع مينمايد، هنوز امام گفتارش را تمام نكرده بود كه سقف شكافت و جنازه با تابوت فرود آمد، پس برخاست و جنازه را از تابوت بيرون آورد و در بستر خود قرار داد، مانند اينكه غسل داده و كفن كرده نشده است،

آنگاه مرا گفت: اى ابا صلت برخيز و در را به روى مأمون باز كن، منبرخاستم و در را گشودم ، كه ديدم مأمون با غلامانش در خانه ايستاده است در حالتى كه ميگريد و محزون است، داخل خانه شد، گريبانش را پاره كرد، لطمه بر روى خود ميزد، و مي گفت:

اى سيّد من اى سرور من، مرگ تو مرا بمصيبت انداخت، سپس داخل اطاق شد و به بالين جنازه نشست، و گفت: مشغول تجهيز آن شويد، و امر كرد قبرى بكنند، و آن موضع را من كندم، همان چيزها كه حضرت رضا عليه السّلام فرموده بود ظاهر شد،

يكى از درباريان مأمون گفت: آيا نمي گوئى و باور ندارى او امام بود؟

گفت: آرى امام نخواهد بود مگر بر همه مردم مقدّم باشد، و امر كرد سمت قبله قبرى برايش حفر كنند،

گفتم: مرا امر كرده كه به قدر هفت پلّه رو بپائين از براى او حفر كنم، بعد در يك سمت براى او محلّى براى دفن بگشايم،

مأمون گفت: هر چه ابو صلت مي گويد: كه او امر كرده است عمل كنيد جز آن محلّ در كنار عمق قبر، بلكه قبر را معمولى بكنيد و لحد بگذاريد، و چون ديد آب پيدا شد و ماهيان در آن نمايان شدند، و چيزهاى ديگرى كه فرموده بود ظاهر گشت،

مأمون گفت: پيوسته حضرت رضا در زمان حيات خود عجائبى بهما مينمود، و حتّى پس از مرگش نيز عجائبى از او به ظهور مي رسد، يكى از وزرايش كه با او بود

گفت: آيا ميدانى رضا عليه السّلام از چه چيز به تو خبر مي دهد؟

گفت: نه،

گفت: به تو مي فهماند كه شما بنى عباس، دولت و شوكتتان با كثرت جمعيّت و طول مدّت سلطنت مانند اين ماهيان هستيد تا اينكه اجلتان برسد و مدّتتان بسر آيد و قدرتتان از دست برود، خداوند مردى را از ما بر شما مسلّط كند كه همه شما را به فنا بسپارد، اولين و آخرينتان را،

مأمون گفت: راست گفتى، آنگاه رو به من كرده

گفت: آن كلامى را كه گفتى و ماهيان بلعيده شدند براى من بگو و به من ياد ده،

گفتم :بخدا قسم الان فراموش كردم، و من راست مى‏گفتم، ولى او امر كرد مرا به زندان برند و حضرت رضا عليه السّلام را به خاك بسپارند.

مدّت يك سال در حبس بسر بردم و بر من در زندان بسيار سخت مى‏گذشت، شبى خوابم نبرد و بيدار ماندم و به درگاه خدا رفتم و به دعا و زارى مشغول گشتم و به دعائى كه در آن حال محمّد و آل محمّد- صلوات اللَّه عليهم- را ذكر مي كردم و بحقّ آنان از خداوند، فرج مي خواستم شروع كردم، هنوز دعايم به اتمام نرسيده بود كه ناگاه ديدم ابو جعفر محمّد بن علىّ عليهما السّلام بر من وارد شده

و فرمود: اى ابا صلت سينه‏ات تنگ شده است و حوصله‏ات تمام گشته؟

عرض كردم آرى به خدا سوگند.

فرمود: برخيز و با من بيرون آى، آنگاه دست مباركش را به كند و زنجيرهائى كه بر من بود زده همه از من برداشته شد، و دست مرا گرفت و از زندان بيرون آورد، در حالى كه پاسبانان و غلامان مرا نظاره مي كردند ولى قدرت سخن گفتن نداشتند و من از در خارج شدم،

پس از آن به من فرمود: برو به امان خدا تو را به خدا سپردم بدان كه تو هرگز با مأمون روبرو نشوى، و او هم تو را نخواهد يافت.

ابو الصّلت گفت: تاكنون مأمون به من دست نيافته است.


(عيون أخبار الرضا ع-ترجمه غفارى و مستفيد، ج‏2، ص: 602)



 نظر دهید »

کرامتی از امام رضا علیه السلام /پاسخ به سؤال فراموش شده

11 دی 1392 توسط مرادی

 

حسن بن على مى‏گوید: كنیزم براى من دو تكّه پارچه ابریشمى

گذاشت و از من خواست كه با آنها محرم شوم. به غلامم دستور

دادم كه آنها را در صندوق لباس قرار دهد. وقتى كه به میقات

رسیدم و باید محرم مى‏شدم، خواستم با آن دو پارچه ابریشمى،

محرم شوم، اما با خود گفتم: شاید احرام با آنها جایز نباشد. پس

آنها را رها نمودم و با پارچه‏هاى دیگرى محرم شدم.

هنگامى كه به مكه رسیدم، نامه‏اى به امام رضا- علیه السّلام-

نوشتم و چیزهایى كه با خود آورده بودم براى آن حضرت فرستادم

ولى فراموش كردم كه بپرسم: آیا محرم مى‏تواند لباس ابریشم

بپوشد یا نه؟

پس حضرت جواب نامه را فرستاد، در حالى كه به تمام پرسشهایم

پاسخ داده بود. و در آخر نامه مرقوم فرموده بود: اشكال ندارد

كه محرم، لباس مخلوط به ابریشم بپوشد.


(جلوه‏هاى اعجاز معصومین علیهم السلام، ص: 289)

 5 نظر

کرامتی از امام رضا علیه السلام / خداوند دعاى تو را مستجاب كرد و بدین خود هدایتت نمود

11 دی 1392 توسط مرادی

 

 

 

حسن بن علی بن فضال گفت: من واقفى مذهب بودم و

بر همین عقیده به مكه رفتم وارد مكه كه شدم در دلم

فكرى پیدا شد چنگ به ملتزم زده گفتم :خدایا تو میدانى نظر

و تصمیم من چیست مرا به بهترین راههاى دین هدایت فرما.

چنین به دلم گذشت كه بروم خدمت حضرت رضا علیه السّلام.

به مدینه آمدم درب خانه ایستادم و به غلام گفتم از آقایت برایم

اجازه بگیر بگو مردى از اهالى عراق درب خانه است صداى

امام را شنیدم می فرمود: عبد اللَّه بن مغیره داخل شو.

واردشدم همین كه چشمش به من افتاد فرمود خداوند دعاى

تو را مستجاب كرد و بدین خود هدایتت نمود. گفتم شهادت

می دهم كه تو حجت خدا و امین او در میان خلقى.


(عیون اخبار الرضا: ج 2 ص 21)

 نظر دهید »

برو دور شو! زنى كه شايسته همسرى حسن بن علىّ نباشد در خور پسرم يزيد نيز نخواهد بود!!ا

10 دی 1392 توسط مرادی

 

مردى نزد امام حسن عليه السّلام رسيده و گفت: اى زاده رسول

خدا،گردن هايمان را خوار و ذليل ساختى، و آنچنان ما شيعيان را

به بردگىانداختى كه هيچ كسى برايت باقى نماند!!.

حضرت فرمود:براى چه؟!

گفت: به اينكه حكومت را تسليم اين طاغيه نمودى!.


حضرت فرمود: به خدا اين حكومت به او واگذار نكردم جز براى اينكه

يارو ياورى براى خود نيافتم، و گر نه با او شبانه روز جنگ مى‏كردم

تاخود خداوند ميان من و او حكم و داورى فرمايد، ولى أهل كوفه

را شناخته و آزمودم، و هيچ خيرى نديدم، اينان عارى از هر وفا و

عهدى در سخن و كردار و دمدمى مزاجند، اينان معتقدند كه

قلبو دلشان با ماست ولى شمشيرهاشان عليه ما كشيده

شده است.

راوى گفت: همين طور با من سرگرم صحبت بود كه ناگاه خون بالا

آورد، ظرفى طلبيد و از معده‏اش آنقدر خون آمد كه آن ظرف لبريز شد.

عرض كردم: اى زاده رسول خدا اين چه حالى است كه شما را رنجور

مى‏بينم؟! فرمود: اين طاغيه كسى را مأمور نموده كه به من سمّ دهد

و آن بر جگر من أثر گذاشته و همان طور كه مى‏بينى تكّه تكّه از دلم

خارج مى‏شود.

عرض كردم: آيا قصد درمان آن را نداريد؟! فرمود: دو مرتبه اين سمّ را

به من خورانده و آن را درمان كرده‏ام ولى اين بار هيچ دوايى برايش

نيافتم.
و به من خبر رسيده كه معاويه نامه‏اى به پادشاه روم ارسال نموده و

درخواست سمّ كشنده مايعى نموده، و او در جواب نامه گفته در دين

ما جايز نيست كه كمر به قتل كسى ببنديم كه قصد جان ما را نكرده.


و معاويه در نامه بعدى به او نگاشته كه: اين فرد فرزند مردى است

كه در ارض تهامه شورش نموده و قصد مطالبه حكومت پدرش را دارد،

و من مى‏خواهم كسى را مأمور كنم تا اين زهر را به او بنوشاند تا

تمام عباد را راحت و آسوده و همه جا را آرام كنم.


و همراه اين نامه هداياى بسيارى روانه ساخت تا اينكه پادشاه روم

نيز اين سمّ كه مرا با آن مسموم نمود را برايش ارسال نمود البتّه با

شرط و شروط.

و نقل است كه معاويه اين سمّ را به همسر آن حضرت جعده دختر

اشعث داده و به او گفته: «اين را به او بخوران و وقتى او مرد تو را

به زوجيت پسرم يزيد درخواهم آورد»، پس چون سمّ را به آن حضرت

خوراند و او به شهادت رسيد آن زن ملعونه نزد معاويه شتافته و گفت:

مرا به همسرى يزيد درآور. معاويه گفت: برو دور شو! زنى كه شايسته

همسرى حسن بن علىّ نباشد در خور پسرم يزيد نيز نخواهد بود!!ا

 

(حتجاج-ترجمه جعفرى، ج‏2، ص: 72)

 


 2 نظر

اى احمد! اين فرشته مرگ است كه از تو اجازه ورود مى‏خواهد.

10 دی 1392 توسط مرادی

 

روايت شده است كه دو مرد از قريش به حضور امام چهارم على بن

الحسين (ع) آمدند. امام فرمود: آيا براى شما از پيامبر (ص) سخن بگويم؟

گفتند: آرى از ابو القاسم (ع) براى ما سخن بگوى.

فرمود: از پدرم شنيدم كه مى‏فرمود: سه روز پيش از رحلت رسول خدا

(ص) جبريل (ع) به حضور ايشان آمد و گفت: اى احمد! خداى عز و جل

مرا براى بزرگداشت و گراميداشت تو فرستاده است و به ويژه از تو درباره

چيزى مى‏پرسد، هر چند خودش به آن از تو داناتر است.


خدايت مى‏فرمايد: اى محمد! خود را چگونه مى‏يابى؟

پيامبر فرمود: اى جبريل! خود را افسرده و اندوهگين مى‏يابم.

سه روز پساز آن جبريل همراه فرشته مرگ به حضور پيامبر

آمد و فرشته ديگرى كهنامش اسماعيل و از ساكنان هوا و

گماشته بر هفتاد هزار فرشته بود همراهشان بود.

جبريل پيش از آن دو شروع به سخن گفتن كرد وگفت:

خداوند متعال مرا براى بزرگداشت و گراميداشت تو فرستاده است

و از تو چيزى را مى‏پرسد كه خود بر آن آگاه‏تر است و مى‏فرمايد:

خود را چگونه مى‏يابى؟

فرمود: اى جبريل! خويشتن را افسرده و اندوهگين مى‏يابم. در

اين هنگامفرشته مرگ اجازه ورود خواست و جبريل گفت:

اى احمد! اين فرشتهمرگ است كه از تو اجازه ورود مى‏خواهد.

از هيچ كس پيش از تو اجازهنگرفته است و از هيچ كس پس از تو

اجازه نخواهد خواست.

رسول خدا فرمود: به او اجازه ورود بده و جبريل (ع) به فرشته مرگ

اجازهورود داد.

او درآمد و برابر پيامبر ايستاد و گفت:

اى احمد! همانا خداوند متعال مرا پيش تو فرستاده است و به من

فرمانداده است در آنچه تو مى‏گويى فرمانبردار باشم. اگر خود فرمان

دهى كهجانت بازستانم، باز خواهم ستد و اگر ناخوش داشته باشى

اين كار را رها خواهم كرد.

پيامبر فرمودند:اى فرشته مرگ آيا چنين مى‏كنى؟

گفت: آرى به من فرمان داده شده است كه به هر چه فرمان دهى

فرمانبردارباشم.

در اين هنگام جبريل گفت: اى احمد! خداى عز و جل مشتاق

ديدار تو است.

شيخ امام و سيد  مى‏گويد:

يعنى خداوند اراده فرموده است كه در بهشت باشى.

و پيامبر (ص) به فرشته مرگ فرمود: كار خود را انجام بده.

جبريل گفت: اين آخر بار است كه پاى بر زمين مى‏نهم كه همانا

تمام نياز من از جهان تو بودى.

 

(روضة الواعظين-ترجمه مهدوى دامغانى، ص: 127)

 


 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 105
  • 106
  • 107
  • ...
  • 108
  • ...
  • 109
  • 110
  • 111
  • ...
  • 112
  • ...
  • 113
  • 114
  • 115
  • ...
  • 227

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • کلام نور
  • اشعار
  • دل نوشته
  • دعا
  • مناجات
  • مهدویت
    • رسانه در آخر الزمان
  • فرمایشات رهبری
  • سخنی دوستانه
  • نکاتی از نهج البلاغه
  • مباحث سیاسی
    • عکس نوشته
  • عمومی
  • چهل گام شناخت
  • سخنرانی
  • کلام وحی
  • شهدا
  • کوتاه و آموزنده
  • مباحث تفسیری
  • مناسبت روز
  • اندیشه مطهر
  • فاطمیه
  • اشعار مهدوی
  • نکته ای از یک حکایت
  • نکاتی از معراج السعاده
  • انتخابات
  • ولایت فقیه
  • چکیده مقاله
  • حجاب و عفاف
  • یادداشت ها
  • اینفو گرافی
  • نکات طلبگی
  • تربیت دل پذیر
  • شهدای گمنام
  • دانلود کتاب
  • غدیر
  • مباهله
  • ماه محرم و عاشورا
    • امام حسین (ع) و احیای امر به معروف
    • معرفی یاران وفادار امام حسین (ع)
    • پیام آوران عاشورا
  • روایت و تصویر
  • لطایف
  • توصیه هایی از علما
  • امامت
  • پیامبر رحمت
  • نماز
  • انقلاب اسلامی
  • فاطمیه
  • سخنان حضرت زهراء سلام الله علیها
  • بانوی کرامت
    • احادیث
    • سخنان علما در مورد حضرت معصومه (س)
    • کرامات حضرت معصومه (ع)
  • نقش زنان در فرهنگ سازی عاشورا
  • دانلود ترجمه نهج البلاغه
  • امر به معروف و نهی از منکر
  • تقویت معنوی طلاب
  • ماه مبارک رمضان
  • امام رضا
  • پاسخ به شبهات
  • آموزش word
  • دهه فجر
  • امام علی (ع)
  • اسرار عبادات
  • معرفی کتاب
  • کلیپ
  • سبک زندگی عاشورایی
  • چکیده پایان نامه
  • مادر
  • اقتصاد مقاومتی : تولید - اشتغال
  • کارکاتور
  • یک لقمه کتاب
  • بیانیه‌ی گام دوم انقلاب

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
مهدویت امام زمان (عج)

اوقات شرعی

کد آمارگیر

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس