یاد گرفتن حیا در برابر مولا از یک حیوان
داستان زیبایی زیر را با دقت بخوانید:
شخصی که سالها برای تحصیل در فرانسه بسر می برد ، تعریف نمود : من در شهر پاریس خانه ای را اجاره کرده بودم و سگی داشتم که از خانه پاسبانی می کرد . یک شب در بازگشت به خانه تأخیر داشتم . هوا نیز سرد بود . ناچار شدم پالتوی خود را بر روی سر خود بکشم و سر و صورت و گوشهایم را با آن بپوشانم . کف دستهایم را نیز پوشاندم و بر روی صورتم گذاردم و به جز چشمانم برای دیدن مسیر چیزی نمایان نبود . هنگامی که می خواستم قفل درب خانه را باز کنم ، سگ به من با این شکل نا مأنوس ظاهری نگاه کرد و مرا نشناخت و به سمت من هجوم آورد و پالتوی مرا گرفت . من نیز فوراً پالتوی خود را در آوردم و صورتم را نمایان ساختم و او را صدا زدم . نا گاه مرا شناخت و از روی حیا و شرمساری به گوشه ای از کوچه بازگشت . در خانه را باز کردم ؛ ولی سگ علی رغم پافشاری و اصرار من ، وارد خانه نشد . من نیز درب خانه را بستم و خوابیدم . هنگام صبح در جستجوی سگ درب خانه را گشودم ، دیدم سگ مرده است .
با خواندن این داستان ساده انسان واقعاً به فکر می افتد که ما بندگان گنهکار ، به اندازه حیای این حیوان از صاحبش ، از خدای خویش شرم نمی کنیم و این جای بسی تأسف دارد. چقدر راحت گناه می کنیم و از مولایمان خجالت نمی کشیم و حیا نمی کنیم گاهی اوقات بسیار ساده می گوییم خطای ما عمدی نبود و خداوند بخشنده است .
آری حقیقتاً خداوند بخشنده است اما ما هم باید کمی حیا داشته باشیم و حداقل بر گناهانمان اصرار نکنیم .
غرق گنه نااميد مشو زدرگاه ما
كه عفو كردن بود در همه دم كار ما
توبه شكستى بيا هرآنچه هستى بيا
اميدوارى بجوى زنام غفّار ما
بنده شرمنده تو، خالق بخشنده من
بيا بهشتت دهم مرو تو در نار ما
در دل شب خيز و ريز قطره اشكى ز چشم
كه دوست دارم كند گريه گنهكار ما
خواهم اگر بگذرم ز جمله عاصيان
كيست كه چون و چرا، كند زكردار ما
***
الهی چنان کن سرانجام کار
تو خوشنود باشی و ما رستگار