چرا نمی آیی؟
16 مرداد 1391 توسط مرادی
به لب رسیده مرا جان چرا نمی آیی؟
رسیده عمر به پایان چرا نمی آیی؟
سیاه چون شب تار است روز یارانت
کجایی ای مه تابان چرا نمی آیی؟
شدست جمع بدن ها و دل ز هم دور است
میان جمع پریشان چرا نمی آیی؟
امید ماست که این مشکلات جانفرسا
شود به دست تو آسان چرا نمی آیی؟
ز پا فکنده مرا درد هجرت ای دلبر
بس است این همه هجران چرا نمی آیی؟
دوای درد فراقم به جز وصالت نیست
تویی مرا همه درمان چرا نمی آیی؟
کلام حق شده مهجور در میان بشر
تو ای مفسّر قرآن چرا نمی آیی؟
ببین که در همه عالم به دوستدارانت
شود چه ظلم فراوان چرا نمی آیی؟
برای آن که بدانند صاحبی داریم
یگانه صاحب دوران چرا نمی آیی؟
بیا که عاشق محزون ز دوریت دارد
مدام دیده گریان چرا نمی آیی؟
«محزون یزدی»