نکته ای از یک حکایت / مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است !
روزی بازرگان موفقی در بازگشت از مسافرت متوجه شد در نبود
او خانه و مغازه اش آتش گرفته و خسارت هنگفتی به او وارد شده
است . همه فکر می کردند که تاجر از ناراحتی و غصه سکته خواهد
کرد و یا به گریه و زاری خدا را مقصر بدبختی اش بداند و از او گلایه کند .
تاجر ساکت و آرام وارد اتاقی شد و با هیچ کس حرف نزد . این کار او
اطرافیانش را بیشتر نگران کرد اما آن ها هم نمی توانستند کاری برای
او انجام دهند . فردای آن روزهمه مردم در حالی که شگفت زده تاجر
مال باخته را نگاه می کردند که او مشغول آویزان کردن تابلویی بر سر
در مغازه اش بود و بر روی آن این گونه نوشته بود :
” مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است !
با توکل به خدا از امروز دوباره شروع به کار خواهم کرد .”
منبع : خانه خوبان 36 ،ص15
خدایا ! اگر همه چیزمان را گرفتی ایمانمان را نگیر
خدایا ! محبت و دوستی اهل بیت را هرگز از ما نگیر