نکته ای از یک حکایت / نصایحی از یک پرنده
مردی از کنار بیشه ای می گذشت چشمش به پرنده ای
کوچک و زیبا افتاد آن را گرفت : پرنده در حالی که ترسیده بود
گفت : از من چه می خواهی؟
مرد گفت : تو را می کشم و می خورم .
پرنده گفت : جثه ی من کوچک است و چیز زیادی از
آن به دست نمی آوری اما من می توانم سه سخن حکمت آموز
به تو بگویم که برایتو سود بیشتری دارد. مرد پذیرفت .
پرنده گفت : سخن اول را در دست تو می گویم سخن دوم را
را وقتی می گویم که مرا رها کنی و سخن سوم را بر سر کوه .
مرد گفت : بگو .
پرنده گفت :اول این که هر چه را از دست دادی حسرت آن را نخور.
پس مرد او را رها کرد . و پرواز کرد و روی درخت نشست.
مرد گفت : سخن دوم را بگو .
مرد گفت : سخن غیر ممکن را باور نکن و پرواز کنان به طرف
کوه رفت و با صدای بلند گفت : ای بد بخت ! در شکم من دو مروارید
بیست مثقالی بود ، اگر مرا می کشتی ثروتمند می شدی .
مرد دستش را بر سر کوفت و گفت : ای وای بر من ! چه حیف شد
حالا آخرین سخن را بگو .
پرنده گفت : تو آن دو سخن را فراموش کردی ، سخن سوم را برای چه
می خواهی ، اول به تو گفتم ، افسوس گذشته را نخور و دوم این که
سخن محال و غیر ممکن را باور نکن ، اما توجه نکردی !
آخر ای مرد عاقل ، گوشت من دو مثقال نیست تو چگونه
باور می کنی
که درون من دو مروارید بیست مثقالی باشد؟!
و سپس با خوش حالی به اوج آسمان آبی پرواز کرد.
(مجله خانه خوبان 26 ، ص 40 )
نکته داستان
نصیحت را از هر کسی بپذیرید و به آن عمل کنید
در زندگی هر چیزی را باور نکنید مخصوصاً محالات را.
در مورد سخنانی که می شنوید اندکی تأمل کنید گاهی اوقات
خیلی از سخنان نادرست یا ناممکن را می توان متوجه شد.