معجزات و كرامات حضرت عسكرى عليه السّلام
1- اسماعيل بن محمّد گويد: جلو راه حضرت ابو محمد عليه السّلام نشستم و هنگامى كه از راه عبور كردند، شكايت خود را خدمتش عرضه داشتم و از وى مقدارى درهم طلبيدم عرض كردم و سوگند ياد نمودم كه نزد من درهمى وجود ندارد كه براى خود غذائى تهيه كنم، فرمودند: به خداوند سوگند ياد مي كنى و حال اين كه دويست دينار در زير زمين دفن كردهاى؟!.
ليكن من براى دروغى كه بر زبان جارى كردى تو را مؤاخذه نخواهم كرد، و حضرت به غلام خود دستور داد هر چه داريد به وى عطا كنيد، غلام آن حضرت مقدار صد دينار به من دادند، پس از اين فرمود: آن دينارهایى را كه اكنون در زير خاك پنهان كردهاى از دست خواهى داد و در روز احتياج هم به آنها دسترسى پيدا نخواهى كرد.
اين مرد گويد: حضرت اين سخن را براستى فرمود، من پول هایى را كه حضرت به من مرحمت فرمود خرج كردم، بعد از اين بسيار مضطر شدم و احتياج به آن پول هاى ذخيره شده پيدا كردم، هنگامى كه رفتم آن دينارها را از زير خاك بيرون كنم آنها را نيافتم، معلوم شد يكى از فرزندان من دينارها را از زير خاك بيرون كرده و فرار نموده است.
2- علي بن زيد بن علي بن الحسين عليهم السّلام گويد: من اسبى داشتم كه بسيار خوشم مى آمد و همواره در مجالس و محافل از خصوصيات وى گفتگو مي كردم، يكى از روزها خدمت ابو محمّد رسيدم فرمود: اسبت در كجا است؟ عرض كردم: اكنون در خانه شما است، فرمود: اگر مي توانى او را تا شب نرسيده عوض كن! و تأخير نينداز.
راوى گويد: در اين هنگام شخصى داخل شد و كلام ما با امام عليه السّلام قطع شد، من در حالى كه در فكر فرو رفته بودم از جاى خود حركت كردم و به منزلم رفتم و جريان را با برادرم در ميان گذاشتم، برادرم گفت: من در اين باره نمي توانم چيزى بگويم، من هم دلم نيامد كه اسبم را بفروشم و يا عوض كنم زيرا دوست نداشتم او را در دست ديگرى به بينم.
هنگامى كه شب رسيد و از قرائت نماز فارغ شديم، نگهبان اسب آمد و گفت: اى مولاى من اسب تو مرده است، من از اين قضيه بسيار اندوهگين شدم و يقين كردم كه حضرت ابو محمّد مقصودش همين جريان بوده است، پس از اين واقعه خدمت آن جناب رسيدم و با خود مي گفتم: اى كاش حضرت اسبى به من مي داد، هنگامى كه نشستم فرمود: آرى ما مركبى را به جاى آن مركب بشما خواهيم داد، امام عليه السّلام به غلامش دستور داد استر مرا به او بدهيد، پس از اين فرمود: اين از اسب بهتر است زيرا كه هم تند راه مي رود و هم عمرش زياد است.
3- ابو هاشم گويد: به ابو محمد عليه السّلام از تنگى زندان و سنگينى آهن شكايت كردم، حضرت براى من نوشت امروز نماز ظهر را در منزلت خواهى خواند، هنگام ظهر كه فرا رسيد مرا از زندان رها كردند و همان طور كه فرموده بود در منزل خود نماز خواندم.
و نيز گفته است كه دنيا بر من تنگ گرفت و خواستم به وسيله نامه از آن حضرت مقدارى دينار بگيرم و ليكن حيا مانع شد كه عرض حاجت كنم، هنگامى كه وارد منزلم شدم صد دينار برايم فرستاد، و برايم نوشت هر گاه احتياج پيدا كردى شرم و حيا را از خود دور كن و احتياجات خود را اظهار نما تا از سختى معيشت رهائى پيدا كنى.
4- ابو هاشم گويد: بر حضرت ابو محمّد داخل شدم و قصد داشتم از آن جناب نگينى بگيرم تا زرگر براى من انگشترى بسازد و به او تبرك بجويم، هنگامى كه خدمت حضرت رسيدم و نشستم از موضوع نگين و انگشتر فراموش كردم، پس از اينكه اراده كردم از خدمتش خارج شوم انگشترى بطرف من انداختند، و فرمودند: تو مي خواستى از ما يك نگين ساده بگيرى و بعد برايت انگشتر بسازند، اينك اين خاتم را بگيريد و از زحمت ساختن انگشتر راحت گرديد، راوى گويد: من تعجب كردم و گفتم: اى سرور من تو ولى خداوند و امام من هستى كه به اطاعت و فرمانبردارى از تو متدين شدهام، حضرت فرمود: خداوند تو را رحمت كند.
(زندگانى چهارده معصوم عليهم السلام، نوشته عزیز الله عطاردی )