ماجرای شیخ بهایی /«شيخ در فكر خود باش،مرگت نزديكاست،چرا به خودت نمىآيى؟»
مجلسى اول-پدر مرحوم مجلسى معروف-كه او هم مردبسيار جليل القدر ‘
و عالم و متقى و فوق العادهاى بوده و از شاگردانشيخ بهايى است نقل
مىكند كه شش ماه قبل از وفات شيخ بهايى،روزى ما در خدمت ايشان
به زيارت اهل قبور در تخت فولاد اصفهان-كه قبر بابا ركن الدين در آن بوده
است و شايد هنوز هم باشدرفتيم.يك وقت ديدم ايشان رو كرد به ما و گفت
شما چيزىنشنيديد؟گفتم نه.ديگر سكوت كرد و حرفى نزد،راه افتاد و آمد.
ازآن روز ما ديديم حال شيخ تغيير كرده،بيشتر به خود پرداخته،حالتوبه و
انابه پيدا كرده و يك حال ديگرى غير از حال سابق دارد.
همه ما شاگردها حدس زديم هر چه بود آن روز اتفاق افتاد.ايشان مىگويد
من از ساير شاگردها جسورتر بودم.قرار شد من از ايشانبپرسم كه منشا
اين تغيير حالتشما چيست؟رفتم از ايشانپرسيدم،ايشان گفت من آن روز
وقتى از كنار قبر عبور مىكرديم اينصدا را از قبر شنيدم كه«شيخ در فكر
خود باش،مرگت نزديكاست،چرا به خودت نمىآيى؟»
و شش ماه بعد مرد.
حال مىبينيد كه از يك گروه،يك صدا را يكى مىشنود وديگرى نمىشنود.
عالم ما عميقتر و پيچيدهتر و رشتهدارتر از اينحرفهاست كه وقتى قرآن
به ما گفت تمام ذرات عالم تسبيح مىكنند،بگوييد من كه گوشم را
مىگذارم نمىشنوم!و چرا در لابراتوارهاهر چه تجزيه كردهاند،اين صدا را
نشنيدهاند؟!اين حرفها از روىنادانى است، حقيقت چيز ديگرى است.
(آشنایی با قرآن ، جلد 4 ، مرتضی مطهری )