داستان نمرود و یا شداد از زبان پروین اعتصامی
پروین اعتصامى ماجرای شداد بن عاد را ( که ظاهراً این داستان برای نمرود نیز آمده) چنین زیبا می گوید:
کشتی ای زاسیب موجى هولناک
رفت وقتى سوى غرقاب هلاک
تند بادی، کرد سیرش را تباه
روزگار اهل کشتى شد سیاه
بندها را تار و پود،از هم گسیخت
موج، از هرجا که راهى یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زان گروه رفته، طفلى ماند خرد
بحر را گفتم :دگر طوفان مکن!
این بناى شوق را، ویران مکن
در میان مستمندان، فرق نیست
این غریق خرد، بهر غرق نیست
امر دادم باد را، کان شیرخوار
گیرد از دریا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم :به زیرش نرم شو!
برف را گفتم: که آب گرم شو!
لاله را گفتم:که نزدیکش بروى!
ژاله را گفتم:که رخسارش بشوی!
خار را گفتم: که خلخالش مکن!
مار را گفتم: که طفلک را مزن!
گرگ را گفتم: تن خردش مدر!
دزد را گفتم: گلوبندش مبر!
ایمنى دیدند و ناایمن شدند
دوستى کردم، مرا دشمن شدند
تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاه ها کندند مردم را به راه
قصه ها گفتند بی اصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
دیوها کردند دربان و وکیل
در چه محضر، محضر حى جلیل
وارهاندیم آن غریق بینوا
تا رهید از مرگ، شد صید هوی
آخر، آن نور تجلى دود شد
آن یتیم بی گنه، نمرود شد
کردمش با مهربانیها بزرگ
شد بزرگ و تیره دل تر شد ز گرگ
خواست تا لاف خداوندى زند
برج و باروى خدا را بشکند
پشه اى را حکم فرمودم که خیز
خاکش اندر دیدهى خودبین بریز