نقل شده:
سكينه دختر امام حسين عليه السلام فرمود: اى يزيد! من شب گذشته خوابى ديده ام كه اگر گوش كنى براى تو بگويم.
يزيد گفت: چه خوابى؟
فرمود: در آن حينى كه من بيدار بودم و از گريه خسته شده بودم نماز خواندم و دعاء كردم.
هنگامى كه چشمم بخواب رفت ديدم درهاى آسمان باز شده اند و نورى از آسمان بطرف زمين ساطع شده. بعدا خادمهائى از خادمهاى بهشت بنظرم رسيد. سپس باغى را ديدم كه سبز بود و قصرى در آن باغ وجود داشت.
ناگاه ديدم پنج نفر از مردان بزرگ داخل شدند و يك خادم نزد ايشان بود.
من به آن خادم گفتم: اين قصر از كيست؟
گفت: اين قصر از پدرت حسين مي باشد كه خدا در عوض آن صبرى كه كرد به او عطا فرموده است.
گفتم: اين مردان بزرگ كيانند؟ گفت:
آن شخص اول: حضرت آدم ابو البشر است.
دوم: نوح نبى اللَّه مي باشد
سوم: ابراهيم خليل الرحمن
چهارم: موسى كليم اللَّه.
گفتم: آن شخص پنجمى كه مى بينم محاسن خود را بدست گرفته و گريان و حزين مي باشد كيست؟
گفت: اى سكينه! آيا او را نمى شناسى؟
گفتم: نه،
گفت: اين جدت پيامبر اسلام صلّى اللَّه عليه و آله است،
گفتم: ايشان بكجا مي روند؟
گفت: نزد پدرت حسين.
گفتم: بخدا قسم الساعه خود را بجدم ميرسانم و او را از اين مصائبى كه دچار ما شده آگاه مي نمايم. ولى آن حضرت سبقت گرفت و من به وى نرسيدم.
در همان حالى كه متفكر بودم ناگاه ديدم على بن ابى طالب عليه السلام در حالى كه شمشيرى بدست دارد ايستاده است. من به آن حضرت گفتم:
يا جدا! بخدا قسم پسرت بعد از تو شهيد شد! وى پس از اينكه گريان شد مرا به سينه خود چسبانيد و فرمود:
اى دختر عزيزم صبر كن. خدا يارى خواهد كرد. سپس متوجه نشدم كه آن بزرگوار به كجا رفت.
من همچنان متعجب ماندم كه چرا ندانستم او كجا رفت در همين حال بودم كه ديدم درى از آسمان باز شد و ملائكه نزد سر مقدس پدرم صعود و نزول مي كردند.
وقتى يزيد اين سخنان را شنيد لطمه بصورت خود زد و گريان شد
و گفت:
مرا با شهيد كردن حسين چه كار!
(زندگانى حضرت امام حسين عليه السلام ( ترجمه جلد 45 بحار الأنوار)، محمد باقر مجلسی ، مترجم : محمد جواد نجفی، ص: 236)