دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می کشت .
با این که آن روز صبح ، هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود
دختر بچه طبق معمول همیشه ، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد .
بعد از ظهر که شد ، هوا رو به وخامت گذاشت و توفان و رعد و برق
شدیدی در گرفت .
مادر کودک نگران شده بود که مبادا دخترش در راه بازگشت، از
طوفان بترسد یا این که رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد ، به همین
جهت تصمیم گرفت با اتومبیل خود به دنبال دخترش برود . با شنیدن
صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید ، با عجله
سوار ماشین شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
در وسط های راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه
پیاده به طرف خانه در حرکت بود ، ولی با هر رعد و برقی که آسمان
روشن می شد ، او می ایستاد ، به آسمان نگاه می کرد و لبخند
می زد . این کار را با هر دفعه رعد و برق تکرار می کرد !
زمانی که مادر ، اتومبیل خود را به کنار دخترک رسید ، شیشه پنجره
را پایین کشید و از او پرسید : عزیزم ، چه کار می کنی ؟!
چرا همین طور بین راه می ایستی ؟
دخترک پاسخ داد: سلام مامان.من سعی می کنم صورتم قشنگ
به نظر بیاد ، چون خدا داره از من عکس می گیره !
نتیجه
در هنگام رویارویی با توفان های زندگی ، لبخند را فراموش نکنید !
خداوند ناظر ماست .
(تو ، تویی ، مترجم امیر رضا آرمیون ،ص 35)
ای کاش ما هم زندگی رو مثل این کودک این قدر زیبا می دیدم و
از همه حوادث زندگی لذت می بردیم و فقط زیبایی ها رو می دیدم .
خدایا ! خودت به ما کمک کن تا همه چیز رو زیبا ببینیم .