نکته ای از یک حکایت / اين جور نيست كه بشر هر چه را كه بخواهد و خودش انتخاب كرده است حقش مى باشد.
داستان ديگرى را ملاى رومى نقل مىكند كه با اين
بيت آغاز مىشود:
عاقلى بر اسب مى آمد سوار
بر دهان مردهاى مى رفت مار
داستان اين است كه يك آدم عاقل فهميدهاى سوار بر
اسب بود.رسيد به نقطه اى كه درختى در آنجا بود و مرد
عابرى زير سايه اين درخت خوابيده بود،خيلى هم
خسته بود،همين جور گيج افتاده بود و در حالى كه
خور خور مىكرد دهانش هم باز مانده بود. اتفاقا مقارن
با آمدن اينسوار، يك كرمى آمده بود گوشه لب اين آدم.
يك وقت سوار ديد اينكرم رفت توى دهان اين شخص
و او هم همان طور كه گيجخواب بود كرم را بلعيد.
سوار،آدم واردى بود ،مى دانست كه اين كرم ،مسموم
است و اگر در معده اين شخص باقى بماند او را خواهد
كشت. فورا از اسب پياده شد و او را بيدار كرد.ديد اگر
به او بگويد كه اين كرم رفته توى معده ات،ممكن است
باور نكند و اگر هم باور كند ، وحشتكند و خود اين
وحشت او را از پا درآورد .يك چماقى هم دستش بود.
ديد راهش منحصر به اين است :او را به زور از خواب
بلند كرد.آن شخص نگاه كرد ديد يك آدم ناشناسى
است.
گفت:چه مى خواهى؟
گفت :بلند شو !
گفت: چه كار با من دارى؟ديد بلند نمى شود ،چند تا
به كله اش زد.از جا پريد.سوار يك مقدار سيبگنديده
و متعفن را كه در آنجا بود به او داد كه قى آور باشد.
گفت :اينسيب ها را به زور بايد بخورى.
هر چه گفت: آخر چرا بخورم ؟گفت: بايدبخورى
با همان چماق محكم زد توى كله اشكه بايد بخورى.
آن سيب ها را توى حلقش فرو كرد.
بعد پري دروى اسب خودش و به اوگفت: راه برو!
گفت: آخر مقصودت چيست؟ كجا بروم؟ سوابق من و تو
چيست؟بگو دشمنى تو از كجاست؟ من با تو چه كردهام؟
شايد مرا با دشمن خودت اشتباه كردهاى.
گفت: بايد بدوى.
خواست كوتاهى كند، زد پشت كله اش و گفت: بدو!
عابر داد مىكشيد و گريه مىكرد اما چاره اى نداشت بايد
مىدويد(مثل اين هايى كهترياك مىخورند،مى دوند براى اين
كه قى بكنند).به سرعت او را به سينه اسب انداخت و آنقدر
دواند كه حالت استفراغ به او دست داد.
نشست استفراغ كرد،سيب ها آمد،همراهش كرم مرده هم آمد.
گفت: آه اين چيست؟
سوار گفت: راحت شدى.براى همين بود.
گفت: قضيه از چه قرار است؟
گفت :اصلا من با تو دشمن نبودم. قضيه اين بود كه من از اينجا
مىگذشتم،ديدم اين كرم رفت توى حلق تو و تو در خواب
سنگينى هستى و اگر يك ساعت مىگذشت تلف مىشدى.
ابتدا موضوع را به تو نگفتم، ترسيدم وحشت بكنى. براى اينكه
قى بكنى اينسيب گنديده ها را به تو خوراندم سپس تو را
دوانيدم.حالا كه قى كردى ما ديگر به تو كارى نداريم،خدا حافظ.
عابر مى دويد و پايش را مى بوسيد نمى گذاشت برود،مىگفت:
تو فرشته اى ،تو را خدا فرستاده است ،تو چه آدم خوبى هستى.
اين جور نيست كه بشر هر چه را كه بخواهد و خودش انتخاب
كرده است حقش مى باشد. انسان حقوق دارد ولى حقوق
انسانى و آزادي هاى انسانى،يعنى در مسير انسانى.بشر
وقتى كارش برسد به جايى كه اين اشرف كائنات كه بايد همه
موجودات و مخلوقات را در خدمت خودش بگيرد و بفهمد:
و خلقنا لكم ما فى الارض جميعا؛ اينچوب و اين سنگ و اين
درخت و اين طلا و اين نقره و اين فولاد و اين آهن و اين كوه و اين
دريا و اين معدن و اين همه چيز بايد در خدمت تو باشد و تو تنها
بايد خداى خودت را پرستش كنى و بس، يك چنين موجودى بيايد
خرما يا سنگ يا چوب را پرستش كند،اين ،انسانى است كه به
دست خودش از مسير انسانيت منحرف شده. چون از مسير
انسانيت منحرف شده، به خاطر انسانيت و حقوق انسانيت بايد
اينزنجير را به هر شكل هست از دست و پاى اين شخص باز
كرد ; اگرممكن است،خودش را آزاد كرد، اگر نه، لااقل او را از سر
راه ديگران برداشت.
( آشنابی با قرآن ، مرتضی مطهری ،ج 3 ، جلسه چهاردهم )