شهیدی كه پس از شانزده سال پیكرش سالم بود مادر شهید محمدرضا شفیعی هستم، اهل قم و محله پامنار هستیم، از ابتدای زندگی با فقر و تنگدستی شروع كردم، شوهرم چرخ تافی داشت و در فصلهای تابستان بستنی فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صدای خوبی داشت به او حسین بلندگو هم می گفتند. اول زندگی چند تیكه طلا داشتم فروختم و 100 متر زمین خریدیم، شروع كردیم با شوهرم به ساختن. من خشت می گذاشتم او گل می مالید، خانه را نیمه كاره سرپا كردیم و رفتیم مشغول زندگی شدیم. برای تابستان مشكلی نداشتیم، ولی زمستان به مشكل بر می خوردیم، خرجی شوهرم فقط خانه را كفایت می كرد. شروع كردم به قالی بافتن یك قالی بافتم، خانه را كاه گل كردیم. یكی بافتم، برق كشیدیم، یكی دیگر را بافتم و لوله كشی آب كردیم، بالاخره با هزار مشقت یك خشت و گل روی هم گذاشتیم تا اینكه خدا محمدرضا را به ما داد و به بركت قدمش وضع زندگی ما كمی بهتر شد و منزلمان را توانستیم در همان محل عوض كرده و تبدیل به احسن كنیم.
محمدرضا در سال 1346 به دنیا آمد و با آمدنش رزق و روزی پدرش خیلی رونق گرفت.بچه زرنگ، كنجكاو و با استعدادی بود. به همه چیز خودش را وارد می كرد و می خواست همه چیز را یاد بگیرد. او مهربان و غمخوار بود. همیشه كمك من بود و نمی گذاشت یك لحظه من دست تنها بمانم. همیشه دوست داشت به همه كمك كند.11 ساله بود كه پدرش از دنیا رفت. من وقتی گریه می كردم به من می گفت گریه نكن من هم گریه ام می گیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه كند. بابا رفت من كه هستم.
در دوران كودكی شیطنت های كودكانه اش همه را با خود مشغول می كرد، در آن منزل قدیمی كه بودیم ایوان كوچكی داشتیم كه پله های آن به آب انبار منتهی می شد، محمدرضا می خواست سیم برق را داخل پریز كند كه برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالای پله های ایوان به پایین پله های آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پایم هم شكسته بود و در اتاق زمین گیر شده بودم. به هیچ وجه نمی توانستم از جایم بلند شوم. شروع كردم به یا زهراء و یا حسین گفتن. همسایه ها را صدا می زدم كه تصادفاً خواهرم وارد خانه شد. با گریه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله های آب انبار بالا بیاورد، وقتی بچه را آوردند چهره اش سیاه و كبود شده بود و به هیچ وجه حركت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بیمارستان، یك بقال در محله داشتیم كه خدا او را بیامرزد به نام سید عباس، در بین راه خواهرم را با بچه روی دست دیده بود بعد از شنیدن ماجرا بچه را بغل كرده بود، او سید باطن دار و اهل معرفتی بود، خواهرم می گفت: سید عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع كرد چند سوره از قرآن را خواندن، به یكباره محمدرضا چشمانش را باز كرد و كاملاً حالش عوض شد سید گفته بود نیازی به دكتر نیست، طبیب اصلی او را شفاء داده است.
14 سال داشت آمد و تقاضای جبهه كرد، ناراحت بود و می گفت مرا قبول نمی كنند و می گویند سن شما كم است، باید 15 سال تمام داشته باشید. به او می گفتم صبر كن سال بعد انشاءالله قبولت می كنند. ولی صبر نداشت و می گفت آنقدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره شناسنامه اش را گرفت و دستكاری كرد و 1 سال به سن خود اضافه كرد، به من می گفت مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) كردم تا قبولم كنند، با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت، روز بدرقه خیلی دلم می خواست پاهایم سالم بود ولااقل به جای پدرش من به بدرقه او می رفتم. ولی هر بار كه اعزام داشت من به بدرقه اش نرفتم و الآن دلم از بابت این قضیه می سوزد.
وقتی بر می گشت خیلی مهربان می شد، نمی گذاشت من یك تشك زیرش بیندازم، می گفت: «مادر اگر ببینی رزمندگان شبها كجا می خوابند! من چطور روی تشك بخوابم؟» اگر می گفتم آب می خواهم فوری تهیه می كرد. خرید می كرد مرا می برد حرم حضرت معصومه (س) می گفت نكند غصه بخورید، من دارم به اسلام خدمت می كنم، خدا عوضش را به شما می دهد. خدا یار بی كسان است. حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضور داشت هر بار كه بر می گشت از قصه های خودش برایم تعریف می كرد. یكبار می گفت سوار قاطر بودم و داشتم از كمر تپه بالا می رفتم، قاطر را زدند، سرش جدا شد، ولی من یك تركش ریز هم سراغم نیامد. می گفت یكبار دیگر داشتم با ماشین برای بچه ها غذا می بردم، محاصره شدیم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) كردم، نجات پیدا كردیم. بار دیگر موج او را گرفته بود و ناراحت بود كه چرا فیض شهادت نصیبش نشده است. هر بار كه مرخصی می آمد فقط به فكر مقابله با ضدانقلابها و اشرار بود، هر شب از خانه بیرون می رفت و قبل از نماز صبح می آمد.
بچه تودار و مظلومی بود تا لازم نمی شد حرفی را نمی زد و كاری را انجام نمی داد. مثلاً من به عنوان مادر، بعد از دو سال فهمیدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، یك روز لباس سبزی به خانه آورد، به من گفت كه شلوارش را كمی تنگ كنم، بعد از سؤالهای زیادی كه كردم فهمیدم پاسدار شده و دوست داشت كسی از این موضوع با خبر نشود. ما تلفن نداشتیم محمدرضا به خانه همسایه زنگ می زد.
یك روز عید بود دیدم تماس گرفته، وقتی رفتم پای تلفن دیدم صدایش خیلی نزدیك است. وقتی پرسیدم، گفت: «قم هستم» و از من خواست گوشی را به خواهرش بدهم، وقتی خواهرش تلفن را گرفت به خواهرش گفته بود من زخمی شده ام و در بیمارستان گلپایگانی هستم، مادر را با احتیاط برای دیدنم بیاورید. وقتی وارد بیمارستان و بخش مجروحین شدم، یك جوان نشسته روی یك ویلچر روبرویم سبز شد، دستپاچه بودم تا محمدرضا را زودتر ببینم، به آن جوان گفتم: «شما محمدرضا شفیعی را می شناسی؟» گفت: «شما اگر او را ببینید می شناسیدش»؟ گفتم: «او پسر من است چطور او را نشناسم»! گفت: « پس مادر چطور من را نشناختی»؟! یكدفعه گریه ام گرفت، بغلش كردم، خیلی ضعیف شده بود و صورتش لاغر شده بود و ظاهراً خون زیادی از او رفته بود. سر و صورتش سیاه شده بود، گفتم: «مادر چی شده»؟ گفت چیزی نیست، یك تیغ كوچك به پایم فرو رفته. مهم نیست دكترها بیخودی شلوغش می كنند. كه بعدها فهمیدم یك تركش بزرگ از سر پوتین وارد شده پایش را شكافته و از انتهای پوتین خارج شده بود.
اوائل ماه ربیع بود 6 عدد جعبه شیرینی خریده بود، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خلاصه خیلی آماده و مهیا بود، می گفتم: «مادر تو كه پول زیادی نداری، از این خرجها می كنی! فردا زن می خواهی»، خانه می خواهی، بعد با آرامش و لبخند شیرین جوابم را با این یك بیت شعر می داد: شما با خانمان خود بمانید كه ما بی خانمان بودیم و رفتیم بعد می گفت: «در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اكرم (ص) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریده ام. حالات عجیبی داشت، خلاصه خداحافظی كرد و حرف آخرش را به من زد كه «مادر به خدا می سپارمت».
چند روزی طول نكشید كه شب در عالم خواب دیدم محمدرضا از در خانه داخل آمد یك لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در كه آمد یك شاخه گل سبز در دستش بود ولی جلوی من كه آمد یك بقچه سبز كوچك شد. سه مرتبه گفت: مادر برایت هدیه آوردم، گفتم: «چطوری پسرم! این بار چرا! اینقدر زود آمدی» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید»! صبح كه بیدار شدم از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خیلی تایید نكرد. دوباره شب بعد همین خواب را دیدم محمدرضا گفت: «دیگر چشم به راه من نباشید»! وقتی برای بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو كرد ولی خبری نبود از ما خواستند یك عكس و فتوكپی شناسنامه را پست كنیم برای صلیب سرخ، كه ما همین كار را كردیم.
هشت ماه از این قصه گذشت یك روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را كه باز كردم چند نفر ایستاده بودند، با لباس سپاه كه یك آلبوم بزرگ به دستشان بود، گفتند شما از این تصاویر كسی را می شناسید، من ورق می زدم دیدم چشمها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضی ها اصلاً قابل شناسایی نبودند، داشتم ناامید می شدم كه در صفحه آخر عكس محمدرضا را دیدم، با حالت عجیبی در عكس خواب بود و لبهایش از هم باز شده بود .برادر سپاهی گفت: شما مطمئن هستی این پسر شماست؟ گفتم: «بله مطمئنم این محمدرضای من است. گفت: «پس چرا در این عكس، محاسن ندارد ولی این عكس در اتاق صورتش پر از محاسن است»؟ راست می گفت او شب آخر محاسنش را كوتاه كرد و می گفت احتمالاً در این عملیات اسیر شوم می خواهم بگویم سرباز هستم نه پاسدار. خلاصه به ما اطلاع دادند كه محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت می رسد و جنازه او را در قبرستان الكخ مابین دو شهر سامرا و كاظمین دفن كرده اند. بعدها دوستی داشت به نام محسن میرزایی از مشهد كه با هم زخمی شده و اسیر شده بودند و او بعدها آزاد شد، او می گفت: «محمدرضا تركش توی شكمش خورده بود، زخمی داخل كانال افتاده بودیم، قرار بود بعد از چند ساعت ما را به عقبه منتقل كنند ولی زودتر از نیروهای كمكی، عراقیها رسیدند و ما اسیر شدیم. ما را به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل كردند هر دو حالمان وخیم بود، ولی محمدرضا به خاطر زخم عمیق شكمش خیلی اذیت می شد، در روزهای اول از او خواسته بودند، به امام خمینی(ره) و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگوید ولی محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقی به صدام فحش و ناسزا گفته بود. بعد زده بودند توی دهنش كه یكی از دندانهایش شكسته بود. پزشكان دستور داده بودند به خاطر زخم عمیقی كه داشت به هیچوجه آب به او ندهیم. روز آخر خیلی تشنه اش بود، به من می گفت: «محسن من مطمئنم شهید می شوم، انشاءالله ما پیروز می شویم و تو آزاد می شوی بر می گردی كنار خانواده ات، تو با این نام و نشان به خانه ما می روی و می گویی من خودم دیدم محمدرضا شهید شد، دیگر چشم به راهش نباشند،
بعدها كه برادر میرزایی بعد از 4 سال آزاد شد، به منزل ما آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برایمان تعریف كرد. روز آخر خیلی تشنه اش بود، یك لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روی زمین می كشید تا آب بنوشد در بین راه افتاد و به شهادت رسید به لطف خدا و عنایت اهل بیت در همان لحظه صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمده بودند. با این صحنه كه مواجه شدند از جنازه عكس گرفتند و شماره زدند او را برای تدفین بردند. این برادر می گفت: لحظه های آخر خیلی دلم آتش گرفت محمدرضا داد می زد، فریاد می زد جگرم می سوزد ولی من نمی توانستم به او آب بدهم. آخرین جمله را گفت و رفت: «فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله» حالا آمدم بگویم اگر در خواب او را دیدید به او بگویید حلالم كند و از من راضی باشد.
یك روز اخبار اعلام كرد 570 شهید را به میهن باز گرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد.دیدم زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم كیه» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: بله محمدرضای من را آوردید. گفت: «مگر به شما خبر دادند كه منتظر او هستید». گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یك قفس سبز و یك قناری سبز». گفت: «این مژده را می دهم بعد 16 سال مسافر كربلا بر می گردد». آن برادر سپاهی می گفت: «الحق كه مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می كند». گفتم: «یعنی چه»، گفت: «بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نكرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر می خواهید او را ببینید فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید.
وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود، یاد آن روز اولی كه مجروح شده بود افتادم، دلم می خواست دوباره خودش به استقبال بیاید. وارد اتاق شدیم، نفسم بند می آمد، اگر جای من بودید چه حالی پیدا می كردی؟ بعد از 16 سال جنازه ای را از زیر خروارها خاك بیرون آورده بودند، بالاخره او را دیدم نورانی و معطر بود، موهای سر و محاسنش تكان نخورده بود، چشمهایش هنوز با من حرف می زد، بعثی های متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا برای از بین رفتن این بدن آن را 3 ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود، فقط بدنش زیر آفتاب كبود شده بود، حتی می گفتند یك نوع پودری هم ریخته بودند ولی اثر نكرده بود. بعدها می گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهداء سرباز عراقی با تحویل دادن جنازه محمدرضا گریه می كرده و صدام را لعن و نفرین می كرده كه چه انسانهایی را به شهادت رسانده است. خلاصه دو ركعت نماز شكر خواندم و آماده تشییع جنازه شدم.
منبع :رسانه مجازی نگاه
مادر شهید محمد رضا شفیعی می گوید:
موقع دفن محمدرضا، حاج حسین کاشی به من گفت شما می دانید چرا بدن او سالم است؟ گفتم چرا؟
گفت:راز سالم ماندن ایشان چهار چیز است:
هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی شد.
دائماً با وضو بود.
هیچ وقت زیارت عاشورا یش ترک نمی شد.
مداومت بر غسل جمعه داشت.
هر وقت برای امام حسین- علیه السلام- گریه می کرد، اشک هایش را به بدنش می مالید.
مادر شهید درباره ی موفقیت شهید می گوید:
به امام زمان- عجّل الله تعالی فرجه الشریف- ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم می آمد، رفتن به جمکران را ترک نمی کرد.
منبع :پایگاه امام خمینی (ره) اهواز -کیان