دنیا را چگونه می بینی؟
به تدبیرت اعتماد کردم به حکمتت دل سپردم به تو توکل کردم
عارفی را گفتند:
دنیا را چگونه می بینی؟
گفت:
آنچنان که بدون رضایت من برگی از درخت نمی افتد!!
گفتند :
مگر تو خدایی؟
گفت :
نه!
راضی ام به رضای خدا….
به تدبیرت اعتماد کردم به حکمتت دل سپردم به تو توکل کردم
عارفی را گفتند:
دنیا را چگونه می بینی؟
گفت:
آنچنان که بدون رضایت من برگی از درخت نمی افتد!!
گفتند :
مگر تو خدایی؟
گفت :
نه!
راضی ام به رضای خدا….
مادری، دفتر مشق فرزندش رو که خیلی تمیز و مرتب بود
نگاهی کرد و گفت:
فرزندم! چرا توی این دفتر، حرفای زشت ننوشتی؟
چرا کثیفش نکردی؟
چرا خط خطیش نمیکنی؟
پسر با تعجب گفت:
مامان!
چون معلم هر روز نگاه میکنه و نمره میده.
مادر بسیارفهمیده گفت:
آفرین!
دفتر زندگیت رو مثل این دفتر، پاک نگه دار،
چون معلمی هست و هر لحظه داره نگاه میکنه و
بهت نمره میده!
وضعیت دفتر ما چطوره?؟?
ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری؟
« آیا انسان نمیدونه که خدا داره می بینه؟ »
سوره علق آیه ۱۴
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست …
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز “شیشه”
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص
خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند !
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری …
راننده ماشینی در دل شب راه رو گم كرد و بعد از مدتی،
ناگهان ماشینش خاموش شد…
همون جا شروع كرد به شكایت از خدا،
كه خدایا پس تو داری اون بالا چیكار میكنی ؟
چون خسته بود، خوابش برد
و وقتی صبح از خواب بلند شد،
از شكایت دیشبش خیلی شرمنده شد،
چون ماشینش دقیقا نزدیک یک پرتگاه خطرناک خاموش شده بود!
چه خوب میشه اگه همیشه به ” خدا” اعتماد كنیم …
اكنون نظر كن اى مفضّل به سوى اين حواس كه مخصوص شده است به آنها انسان در خلقت خود و شرف يافته به آنها بر غير خود چگونه ديده ها را در سر او قرار داده است مانند چراغها كه در بالاى مناره برافروزند تا تواند همه اشياء را مطالعه نمايد، و ديده را در اعضاى پائين تر قرار نداده مانند دستها و پاها كه آفتها به آن برسد يا در مباشرت اول اعمال به آن جوارح علتى در آنها حادث شود و در اعضاى وسط بدن قرار نداد مانند شكم و پشت كه دشوار باشد به كار فرمودن آن در ديدن اشياء و چون هيچ موضعى از براى اين حاسّه مناسب تر از سر نبود در آنجا قرار داد كه از همه اعضاء بلندتر است و آن را صومعه گردانيده براى حواس پنجگانه كه محسوسات پنجگانه را درك نمايد و ادراك هيچ يك از محسوسات از او فوت نشود.
پس چشم را آفريد كه رنگها را دريابد. اگر ديده نمى بود كه رنگها را احساس نمايد، خلق رنگها بى فايده بود.
و سمع را از براى ادراك صداها آفريده. اگر صدا مى بود و گوش نمى بود كه بشنود، آفريدن صدا بى نفع بود.
و هم چنين است ساير حواس. اگر محسوسات مى بودند و حواس نبودند، خلق آنها بى فايده بود و از آن جانب نيز چنين است.
و اگر ديده مىبود و صاحب رنگ كه ديده مى شود نمى بود، ديده را فايده نبود.
و اگر گوش مى بود و شنيدنى نمى بود، گوش بى فايده بود.
پس نظر كن كه چگونه هر چيزى را براى چيزى آفريده و براى هر حاسّه محسوسى و براى هر محسوسى حاسّه مقرر ساخته.
و ايضا در هر حسّى امرى چند مقرر گردانيده كه متوسط باشند ميان حاسّه و محسوس كه احساس بدون آنها حاصل نمى شود مانند روشنى و هوا براى ديدن و شنيدن. اگر روشنى نباشد كه رنگ براى ديده ظاهر شود ديده ادراك آن نمى كند.
و اگر هوا نباشد كه صدا را به سامعه برساند، سامعه ادراك صدا را نمى كند.
آيا مخفى مى ماند بر كسى كه صحيح باشد نظرش و بكار فرمايد فكرش را آن كه مانند آنچه من وصف كرده ام از تهيّه حواس و محسوسات كه هر يك با ديگرى مطابق و موافق است و آن چه احساس حواس بر آنها موقوف است همه مهيّاست نمى باشد مگر به عمد و تقدير از خداوند لطيف و خبير.
منبع :توحيد مفضل ، مفضل بن عمر ،ترجمه علامه مجلسى، ص: 72